داستان اسکلت کوچکی که دوستی ندارد
به گزارش ساری فان، به گزارش خبرنگار خبرنگاران (ایبنا)، بودن در گروه های دوستی برای افراد مانند خانواده و مدرسه که اجتماع کوچکی هستند، سبب می گردد افراد با تعامل با دیگران و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود، خیلی از مسائل را بیاموزند و با استفاده از آن، در موقعیت های مختلفی که با آن روبه رو می شوند انتخاب درست تری داشته باشند. دوست ها در خیلی از شرایط راهنما و حامی یکدیگر هستند و به هم یاری می نمایند تا در مسیری که در آن هر قدم به آینده نامشخصی نزدیک می شوند احساس تنهایی ننمایند.
کتاب دوستی اسکلتی به نویسندگی و تصویرگری پاول پاولاک با ترجمه محمدرضا فرزاد از انتشارات پرتقال موضوع دوستی را به زبانی ساده از دو شخصیتی برای ما بازگو می نماید که در نگاه اول، اولین چیزی که به چشم ما می آید همان تفاوت بین آنهاست. این کتاب، داستان یک اسکلت کوچک به نام اسکار است که هیچ دوستی ندارد، دندانش افتاده و فکر می نماید زشت است و هیچ کس دوستش ندارد. یک روز دختر بچه ای را می بیند که دارد یک دندان را خاک می نماید. از دختر می پرسد می تواند دندان را داشته باشد، دختر می گوید به دندان احتیاج دارد؛ چون شنیده هرکس دندان دفن کند به آرزوهایش می رسد و او آرزوی یک دوست دارد؛ اما حاضر می گردد دندانش را به اسکلت قرض بدهد. آنها با هم آغاز به گشتن در دنیای اطراف شان می نمایند.
هر کدام از این دو شخصیت از دو دنیای مختلف هستند که تفریح های خاص خود را دارند. این تفاوت در دنیای تخیلی داستان مانع از تشکیل دوستی بین آنها نشد؛ بلکه یاری کرد آنها با پذیرفتن آن بتوانند جنبه ای را تجربه نمایند که به تنهایی در دسترس نبود. درنهایت دنیای زیبایی را کنار هم برای آن دو رقم زد. در دنیای واقعی هم قطعا ما با دوستان مان ماجراهای زیادی را پشت سر می گذاریم که باعث نزدیکی مان به یکدیگر می گردد.
وقتی به جلد روی کتاب نگاه می کنیم، اسکار را با چهره ای غمگین در حالی که زانوهایش را بغل نموده و در پس زمینه ای تیره نشسته، می بینیم؛ اما همراه شدن این دو نفر با یکدیگر به هردویشان یاری می نماید. اسکار که فکر می نماید با افتادن دندانش چهره اش زشت شده، حالا با قرار گرفتن دوستی کنار خودش این نقص ظاهری (و موقتی) را فراموش می نماید و به چیزی فراتر از آنچه که هست دست پیدا می نماید. او گنج خود را در رابطه با دوستی پیدا نموده بود که باعث شد به این ظاهر خود فکر نکند، دوستش را وارد دنیای خودش کند، با هم بازی نمایند و وقت بگذرانند.
گفت دوست دارد که دوستانش را با خودش ببرد به چمنزار و رنگین کمان را نشان شان دهد. دلش می خواهد عطر علف های نمناک را بو نمایند. مادرش را، جایی که زندگی می نمایند، ببینند.
بعد با هم بروند ساحل و آنجا برایشان قصه جزیره اسرارآمیزی را بگوید که یک روز می خواهد به آنجا برود.
بعد همین طور تا آخر دنیا با هم حرف بزنند و حرف بزنند.
بزرگ ترین رازها و آرزوها و حرف های مهم دیگرشان را بهم بگویند.
در داستان از جملات ساده و روان استفاده شده است. بخش انتقال مفهوم داستان هم با متن و هم با تصویر تکمیل شده است. در بیشتر قسمت ها بدون آنکه به متن احتیاج باشد، تصویر به تنهایی توانسته آنچه را که موردنظر نویسنده است منتقل کند. رنگ های به کار رفته و تصویرگری مجذوب کننده، تفاوت های بین این دو شخصیت اصلی را به شکلی جالب به تصویر می کشد و مخاطب را با خودش همراه می نماید. در ابتدای داستان هم ما این دنیا اسکلت را می بینیم که رنگی تیره دارد و به ندرت در آن از رنگ های شاد استفاده شده و در مقابل اما دنیا دخترک پر از رنگ های شاد و گرم است.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران